ای پادشه خوبان داد از غم از تنهایی
دل بی توبه جان آمد وقتست که بازآیی
هر جمعه به جاده آبی نگاه می کنم و در انتظار قاصدکی می نشینم که قرار است ،
خبر گامهای تو را برای من بیاورد....
گامهای استوار و دستهای سبزت را. اگر بیایی، چشمهایم را سنگفرش راهت خواهم کرد.
صدای تو، بغض فضا را می شکافد. فضای مه آلودی قلب عشاق را از بوی ترنم مهرت پرخواهد کرد.
تو با دستهایت بر قلبهای شقایق ها رنگ سبز امید خواهی زد و با رنگ پر معنای دریا خواهی نوشت :
به نام خدای امیدها
تو می آیی و با آمدنت خون طراوت و زندگی در رگهای صبح جریان پیدا خواهد کرد.
تو می آیی و در هر قدم، شاخه ای از عاطفه خواهی کاشت و قاصدکی را آزاد خواهی کرد.
تو می آیی و روی هر درخت پر شکوه لانه ای از امید برای کبوتران غریب خواهی ساخت.
تو می آیی در حالی که دستهایت پر از گلهای نرگس است. تو دل سرد یکایک ما را با نواهای گرمت آفتابی می کنی...
تو می آیی کعبه عشق را در دلهای غبارآلود ما بنا خواهی کرد. تو حتی بر قلب کاکتوسها هم رنگ مهربانی خواهی زد.
تو می آیی ای پسر فاطمه ، یوسف زهرا یا مهدی .